ردکردن این
سینما چیست | هنر چیست | سینما هنری و سینمای سرگرمی

سینما چیست؟ سینما از نگاه هنر در مقابل سینما از نگاه سرگرمی

مسئله تعریف سینما و اینکه سینما چیست؟ کدام آثار سینما هستند و کدام آثار سینما نیستند. چه آثاری سینمای خوب هستند و چه آثاری سینمای بدی هست. بارها و بارها بین منتقدین و دوست داران سینما به بحث و بررسی گذاشته شده است و هرکدام به نحوی و از دریچه ای به آن نگاه کرده اند. در روزهای اخیر باز هم این مسئله به شکل وسیع تری با سخنان مارتین اسکورسیزی در خصوص آثار مارول به اوج خودش رسید. دعوایی بر سر اینکه چه اثری سینما هست، در روزهای اخیر نقل مجالس علاقمندان حوزه سینما شده است.

مارتین اسکورسیزی


فرانسیس فورد کاپولا

فیلم‌های مارول را نمی‌بینم. باید بگویم که سعی کردم اما نتوانستم. این سینما نیست. صادقانه بخواهم بگویم، تنها چیزی که در این مورد به ذهنم می‌رسد، با توجه به ساخت خوب این فیلم‌ها و بازیگرانی که بهترین نمایش خود را تحت این شرایط دارند، پارک‌های تفریحی است. این سینمایی نیست که انسان‌ها بتوانند پیامی احساسی و تجربه‌ای روانشناختی را به انسانی دیگر منتقل کنند.

مارتین اسکورسیزی

در ادامه و در تایید حرف های اسکورسیزی این بار فرانسیس فورد کاپولا در نقد آثار مارول چنین بیان کرده است:

مارتین اسکورسیزی چند روز قبل به این قضیه اشاره کرد که فیلم‌های مارول سینما نیستند. او کاملاً درست می‌گوید؛ چرا که ما انتظار داریم از سینما چیزی یاد بگیریم و نکات جدیدی به‌دست آوریم. سینما باید ذهن ما را روشن کند، الهام‌بخش ما باشد و به اطلاعات ما اضافه کند. ولی بعید می‌دانم کسی بتواند پس از بارها و بارها تماشای فیلم‌های تکراری مارول چیز جدیدی به‌دست آورد. مارتین با گفتن این جمله که فیلم‌های مارول سینما نیستند، در حق آن‌ها مهربانی کرده است. او به این فیلم‌ها لقب نفرت‌انگیز نداد، ولی من این کار را می‌کنم و به آن‌ها چنین لقبی می‌دهم.

فرانسیس فورد کاپولا

خوب همانطور که اسکورسیزی بیان کرده و یا حتی کاپولا آنرا تایید کرده است. مسئله شکل اصطلاحی سینما نمی باشد که در آن مارول حداقل به مفهوم واقعی کلمه تلاش کرده و به طور جد و صحیح کار شده است. آثار مارول تا حد بسیار زیادی به تعاریف اصطلاحی سینما نزدیک هستند و از این بابت نمی توان به آنها خرده ای گرفت. پس مشکل اساسی بزرگانی همچون اسکورسیزی و کاپولا با چنین آثاری چیست و آیا این اظهار نظر صحیحی است یا خیر؟ در این مقاله قصد داریم سینما را تعریف کرده و اساس اختلاف در حوزه سینما را به شکل موشکافانه بیان کنیم پس با اس جی پلاس همراه باشید.

سینما چیست ؟

سینما یا فیلم یا موشن پیکچر (تصاویر متحرک) یک رسانه (مدیوم) دیداری و شنیداری است که به وسیله آن می توانیم تجربیات، ایده ها ، داستان ها ، اداراکات و احساسات را با استفاده از تصاویر متحرک و تحرکات حسی شبیه سازی کنیم. کلمه سینما کوتاه شده سینماتوگرافی است و اغلب به جای فیلمسازی یا صنعت سینما و یا فرم هنری که ارائه می دهد به کار میرود.

ظهور سینما به عنوان پدیده ای تجاری و سرگرم کننده :

در ابتدا سینما ( تقریباً اواخر قرن نوزدهم زمان شکل گیری سینما است) پدیده علمی- صنعتی بود که به سرعت توانست شکل تجاری نیز به خود بگیرد. جالب است بدانید فیلم های ساخته شده اولیه به صورت علمی تخیلی بوده اند فیلم  Georges Méliès Le Voyage dans la Lune که در سال 1902 ساخته شده است؛ در خصوص سفر به ماه می باشد. در سالهای 1911 ریکوتو کانودو با انتشار کتابی با نام تولد هنر ششم ( پنج هنر باستان بنابر نظریه هگل در خصوص زیبایی شناسی : معماری ، مجسمه سازی ، نقاشی ، موسیقی ، شعر است که کانودو سینما را ترکیبی از پنج هنر باستان می نامد.) سعی کرده است سینما را فرمی دیگری از هنر در نظر بگیرد. بنابراین در ابتدا سینما را به عنوان هنر درنظر نمی گرفتند و اساساً سینما مطالبی را منتشر میکرده است که صرفاً سرگرم کننده باشد و بتوانند از آن کسب درآمد کنند. اما در زمانی که سینما با مفهوم هنر گره میخورد. ابتدای شکل گیری برداشت های متنوع و عجیب و غریب از سینما شروع می شود. زیرا هنر به درازای تاریخ تعاریف متفاوتی به خود داشته است و وقتی سینما نیز فرمی از هنر لقب گیرد. دچار همین مشکل خواهد شد.

فیلم سفر به ماه محصول سال 1902
فیلم سفر به ماه محصول سال 1902

وقتی ما سینما را از نگاه هنر ببینیم قطعاً با تعاریف متفاوتی مواجه خواهیم شد. اصل اشکال اسکورسیزی و دیگران به سینماهایی همچون مارول همین است. یعنی سینما مدیومیست هنری و بنابراین باید اثر هنری باشد نه صرفاً سرگرم کننده و تجاری. اما سوال اساسی که به وجود می آید اساساً خود “هنر” است؛ اثر هنری چیست؟ و چه ویژگی هایی دارد؟. اگر ما همانطور که بزرگان گفته اند سینما را شق دیگری و یا بهتر ترکیبی از هنر های گذشته بنامیم و آنرا هنر ششم بنابر تقسیم هنر باستانی و یا هنر هفتم بنابر تقسیم بندی امروزی بدانیم. باید ابتدا هنر را بشناسیم، زمانی که هنر را شناختیم! می توانیم به شکل صحیح به قضاوت نشسته و بگوییم چه آثاری هنری هستند و چه آثاری هنری نیستند. پس تا این جا مسئله سینما نبودن و یا سطحی و بی مایه بودن برخی آثار را متوجه شدیم . منظور در هنری بودن سینماست!!

هنر چیست:

شاید جزو سوالاتی باشد که به درازای تاریخ به آن پاسخ داده اند و اگر بادقت به تعاریف بزرگان و خصوصاً زیبایی شناسان نگاه کنیم . تضاد ، تناقض ، کلی گویی و ابهام ویژگی مشترک غالب تعاریف است. یعنی هیچگونه تعریف اصطلاحی و یا منطقی به هنر نشده است. هر کس از دریچه نگاه خود به هنر نظری انداخته و آنرا تعریف کرده است. ما در اینجا برخی از این تعاریف را ذکر خواهیم کرد و درکنار آن سعی میکنیم تعریفی که به صواب نزدیک تر است را نیز شرح دهیم و در انتها نیز نظر خودمان را درباره هنر بیان کنیم.( برای بدست آوردن تعاریف متفاوت هنر می توانید به کتاب هنر چیست لئو تولستوی مراجعه کنید، البته ما سعی کرده ایم تعاریفی که بیشتر با عقل جور در می آیند را در اینجا قرار دهیم. وگرنه تعاریف عجیب و غریب و بی سروته بسیاری برای هنر وجود دارد و که چهره ی آدم پس از خواندن آنها  بیشتر شبیه به علامت سوال میشود!!!).
اولین نظریه پرداز در خصوص زیبایی شناسی و علم الجمال (از اینجا هنر به زیبایی شناسی ربط پیدا می کند و حتی هم اینک در غالب تعاریفی که در دیکشنری ها نیز هست از همین برداشت استفاده شده است) باومگارتن (1714-1762) است. . ایشان هنر را تجلی زیبایی بیان می کند. به عقیده باومگارتن، موضوع معرفت منطقی حقیقت است؛ موضوع علم الجمال یا معرفت حسی، زیبایی است. زیبایی کامل یا مطلق آنست که بمدد احساس شناخته میشود. حقیقت کامل یا مطلق آنست که به مدد عقل شناخته میشود. خوبی کامل یا مطلق آن است که از طریق اراده ی اخلاقی بدست می آید. 
باومگارتن
باومگارتن زیبایی را باتوازن بین ارتباط نظام اجزا و نسبت متقابله ی آنها و نسبت آنها بتمام زیبایی تعریف کرده است. منظور و هدف زیبایی ترضیه و تحریک رغبت و اشتیاق است. و این زیبایی در هنر تجلی می یابد و همچنین تحقق عالی ترین درجه تجلی زیبایی را در طبیعت می داند لذا تقلید از طبیعت به گفته باومگارتن عالیترین مساله هنر است.
بعدها بگفته وینکل مان ( 1767-1717) قانون و مقصد هر هنر ، چیزی جز زیبایی نیست، و زیبایی هم کاملاً از خوبی مجزا است. زیبایی بر سه نوع است : 1.زیبایی صور 2. زیبایی تصور که بروز خود را در مرتبه نقش ( نسبت به هنر مشکل Plastic ) بدست می آورد و 3.زیبایی بیان؛ که فقط در حضور دو شرط نخستین امکان ظهور دارد؛ این زیبایی بیان ؛ عالیترین نوع هدف هنر است و در هنر عتیق تحقیق یافته و به این دلیل هنر جدید بایستی بکوشد تا از هنر عتیق تقلید نماید. گوته و تقریباً تمام زیبایی شناسان آلمانی تا زمان کانت که در دوره ی او ادارک کاملاً مغایری از هنر آغاز میگردد، زیبایی را به همین نحو فهمیده اند.
اما به عقیده کانت (1804-1724) انسان به طبیعت خارج از خود، و به وجود خود در طبیعت، معرفت دارد. انسان در طبیعت خارج از خود حقیقت را میجوید و در خویشتن خوبی را ( مرتبة نخست کار عقل مجرد است و مرحلة ثانی کار عقل عملی است) که به آزادی اراده نیز تعبیر شده است. بعقیده کانت، علاوه بر این دو وسیله معرفت ؛ وسیله دیگری نیز که به استعداد قضاوت یا حکومت عنوان گرفته است وجود دارد که تصدیقات را بدون در نظر گرفتن مفاهیم آن ، تشکیل میدهد و لذت را بی اشتیاق و رغبت برای ما فراهم می آورد. این استعداد است که اساس احساس استتیک (زیبایی شناسی ) را میسازد. ولی زیبایی به معنای ذهنی ( Subjective ) به عقیده کانت آنست که بدون در نظر گرفتن مفهوم آن ، و یا به منظور بودن سود و پیشرفت عملی از آن و یا به طور کلی بی آنکه ضرورتی آنرا ایجاب کند، در انسان ایجاد لذت نماید؛ وزیبایی به معنای عینی ( Objective ) به عقیده وی عبارت است از شکل متناسب شیء است که بنا بمقیاسی که ادراک میگردد، منظور و مقصدش ظهور و بروزی نداشته باشد. بنابراین به گفته ایشان و پیروان این مکتب هدف هنر زیبایی و منشاء زیبایی نیز لذت است بی آنکه هیچگونه سود و پیشرفت عملی از آن ملحوظ باشد. بنابر نظریه شیللر ( 1805-1759) هنر را می توان بازی خواند، البته نه بدان معنی که اشتغالی بیهوده و بی معنا باشد بلکه به معنای تجلی زیبایی حیات است که مقصدی جز زیبایی ندارد.
به عقیده آدام مولر ( 1829-1779) دو زیبایی وجود دارد: یکی. هنر اجتماعی است که انسان را چون آفتاب که سیارات را جذب می کند. به خود فرا میخواند و این ، مسلماً هنر عتیق است و دیگری. زیبایی فردی است و تصویر آن چنانست که فرد در حین نظاره و مراقبة خویش، آفتابی میگردد که زیبایی را جذب میکند و این زیبایی از آن هنر جدید است. جهان که همه اضداد در آن هماهنگند، عالیترین زیبایی است و هر یک از محصولات هنر، تکرار این هماهنگی کلی است. عالیترین هنر، هنر حیات است.
شلینگ ( 1854-1775) چنین اعتقاد دارد که هنر محصول و یا نتیجة آن جهان بینی است که بر طبق آن ، صورت ذهنی به عین خارجی خود و یا خود عین خارجی به صورت ذهنی خویش بدل می گردد. زیبایی، عبارت از ظهور نامتناهی در متناهی است. خصوصیت اساسی مفهوم هنر، بی نهایی نامعلوم است. هنر از اتحاد ذهنی با عینی بوجود می آید. یعنی از اتحاد طبیعت با عقل و بعبارت دیگر از اتحاد غائب با حاضر ترکیب می پذیرد. بنابراین هنر عالیترین وسیله معرفت است. زیبایی، مراقبة در ذوات است. بهمانسان که در اساس تمام اشیاء پیدا میشوند. زیبایی با علم و با ارادة هنرمند بوجود نمی آید، بلکه از نفس تصور زیبایی در هنرمند پیدا میشود.
اما مهمتر به گفته هگل ( 1831 – 1770 ) خداوند در طبیعت و هنر، به صورت زیبایی تجلی نموده است. خدواند خود را بدو طرز عیان میسازد: یکی به صورت ذهنی و آندیگر، به صورت عینی و به عبارت دیگر ، خداوند در طبیعت و در روح تجلی میکند. زیبایی تصوریست که از راه ماده خود را مینمایاند. زیبای حیقی، فقط روح و هر آنچیزیست که بهره ای از روح دارد. از اینرو، زیبا فقط واجد مضامین روحانی است ولی شیء روحانی میبایستی خود را به صورت محسوس ظاهر سازد؛ بنابراین تجلی محسوس روح یک همانندی طاهری بیش نیست و این همانندی، تنها حیقیت زیباست. بدینگونه هنر تحقق همین همانندی تصور ( idea ) است که توأم با دین و فلسفه وسیله ای برای بوجود آوردن شعور و بیان عمیق ترین مسائل انسانی و عالیترین حقائق روح است. بعقیده هگل حیقیت و زیبایی یکیست و تنها فرقی که وجود دارد آنست که حقیقت، تا جائیکه موجود و فی نفسه قابل تفکر است، خود تصور است. ولی تصور هنگامیکه در خارح تجلی می کند برای شعور انسان نه فقط حقیقی میشود بلکه زیبا نیز میگردد. بنابراین زیبا تجلی تصور است. بنابراین به عقیده هگل زیبایی تجلی یک تصور و هنر بروز این تصور است.
در مخالفت با این نظریه شوپنهاور ( 1860-1788) می گوید: اراده در جهان در مراحل مختلف بخود وجود خارحی میبخشد، گرچه هراندازه مرتبة وجود خارجی اراده بلندتر باشد زیباتر است. ولی هر مرتبه ای نیز زیبایی خود را داراست. ترک نفس و مراقبه یکی از این درجات تجلی اراده، آگاهی از زیبایی را بما ارزانی میدارد. بنظر شوپنهاور تمام مردم استعداد شناختن این تصور را در مراحل گوناگونش، دارا میباشند. و از اینرو قادرند برای مدتی خود را از شخصیت خویش آزاد سازند. لیکن نبوغ هنرمند این استعداد را بعالیترین درجه داراست و بدین سبب عالیترین زیبایی را متجلی میسازد.
همچنین نظریات فرانسوی ها که میگویند : زیبایی تجلی صفت اساسی تصور مهمی است که کاملتر از بروز خود در مرحله واقعیت است یا زیبایی چیزی نیست که از شیء بیگانه باشد، گیاه طفیلی نیز نمی باشد. بلکه گل شکفتة وجود است که در آن تجلی کرده است و ظاهر شده است. ولی هنر مظهر حیات عقلی و آگاه است که از طرفی عمیقترین احساسات هستی و از سوی دیر عالیترین و بلندپایه ترین تصورات را در ما برمی انگیزد و یا هنر فعالیتی است که عشق ذاتی ما را نسبت به هیاکل و ظواهر ارضا مینماید و یا تعبیر دیگری که می گوید زیبایی محصول حواس طبیعی ماست و هدف هنر، لذت است. ولی این لذت را بدلیل مجهولی، بایستی مسلماً بسیار اخلاقی دانست.
از دانشمندان معتبر و مهم دیگر می توان به چارلز داروین ( 1883 -1809 ) اشاره کرده که زیبایی را احساسی می داند که فقط مختص انسان نیست و زیبایی شامل مفهوم خصوصیات گوناگون است و هنر نیز از این سرچشمه میگیرد یعنی تقلید از طبیعت . اسپنسر (1902-1820) معتقد است منشا هنر بازی است و این عقیده ایست که پیشتر شیللر بیان کرده بود.
مطالبی که در خصوص تعریف زیبایی شناسی و در نهایت تعریف مفهوم هنر است بسیار زیاد می باشد. به گفته تولستوی در کتاب هنر چیست، بعد از آنکه تقریبا بیش از 50 تعریف متفاوت از هنر را بیان می کند چنین می گوید.

عقایدی که درباره زیبایی و هنر بیان شده است و اینجا آورده ایم، به هیچ رو شامل کلیة عقایدی نیست که در این بار بقلم آمده است. بعلاوه، هر روز نویسندگان زیبایی شناس جدیدی ظهور می کنند که هنگام تعریف زیبایی، در عقاید ایشان نیز همانند همان ابهام افسون شده و همان تناقض آشکار بچشم می خورد. برخی بسبب خاصیت جبری علم الجمال عرفانی باومگارتن و هگل را با جرح و تعدیلات گوناگون ادامه میدهند و گروهی دیگر ، مسأله را به حوزة ذهنی میکشند و در مواد هنر ، به جستجوی شالوده های زیبا بر میخیزند و جمعی آغاز زیبایی را در قوانین علم وظائف الاعضا میجویند و برخی درباره مسأله کاملاً جدا از مفهوم زیبایی بحث می کنند. چنانکه سولی مفهوم زیبایی را کاملاً به یک سو نهاده زیرا هنر به تعریف سولی نتیجه اثر نفسی ثابت و یا ناپایداریست که قابلیت فراهم ساختن لذت موثر و تاثرات دلپذیر را برای گروهی بیننده و یا شنونده داراست؛ بی آنکه فواید حاصلة از آن منظور باشد و یا عاید بینندگان و شنوندگان گردد.

لئو تولستوی

در جای دیگر کتاب هنر چیست تولستوی میخوانیم :

اگر به تعاریف زیبایی که سراپا نادرست است و مفهوم هنر را در بر ندارد. تعاریفی که زمانی زیبایی را در سودمندی و گاهی در زیبندگی و وقتی در قرینه و گهی در نظم و زمانی در تناسب و وقتی در صافی و همواری و گاهی در هماهنگی اجزاء و وقتی در وحدت و گاهی در اختلاف و گاه دیگر در ترکیبات گوناگون؛نظر بیندازیم خواهیم دید که چه سردرگمی در خصوص تعریف هنر دامنه غالب روشنفکران را به خود گرفته است.

لئو تولستوی

ما در اینجا به دنبال رد و یا تایید نظریه ای نیستیم که اگر بخواهیم در خصوص نقد و بررسی نظریات بزرگان در خصوص هنر سخن بگوییم مقاله ای میشود بس خسته کننده . بی مقدمه یک نکته اساسی را به شما ارائه میدهم. زیبایی مفهومیست ساخته بشر؛ بشر این مفهوم را به وجود آورده است و وجود خارجی ندارد و سراسر در ذهن ها جاریست لذا به اندازه کثرت انسانها می تواند متنوع و متفاوت باشد. یعنی وحدتی در کلمه زیبایی وجود ندارد. اینهمه تفاوت در بیان تعریف هنر بدین جهت است که اساساً خواسته اند هنر را با زیبایی تعریف کنند. در صورتی که مفهومی که خودش کاملاً نامفهوم و مبهم است نمی تواند وجه تمایز و فصل مشخصی برای تعریف هنر واقع شود. اگر به تمام تعاریف گذشته و هزاران تعریفی که از هنر ارائه شده است نگاه کنید می ببیند. مشکل اساسی تعاریف وصل کردن هنر به زیبایی است.
نکته جالبی که تولستوی در کتاب خودش بیان می کند این است که از هنر یک تعریف عینی در دست نیست؛ ولی تعاریف موجود، هم تعاریف متافیزیکی و هم تعاریف تجربی بیک تعریف ذهنی بدل میگردند و هرچند گفتن این سخن عجیب جلوه میکند؛ لیکن باید گفت که زیبایی شناسان هنر را چیزی دانسته اند که زیبایی را آشکار ساز؛ اما زیبایی چیزیست که مایة لذت است بی آنکه رغبت و اشتیاقی را برانگیزد. بسیاری از زیبایی شناسان به ضعف و نارسایی چنین تعریفی پی برده اند و از آنرو که اساسی برای آن بیابند، از خود پرسیده اند که چرا این موضو و یا آن مطلب سبب لذت میگردد و سپس مسأله زیبایی را به ذوق واگذارده اند تا آنرا حل نماید.
جالب است بدانیم که هنر به زیبایی و سپس زیبایی به لذت و بعد از آن به ذوق نسبت داده شده است. یعنی هرچه جلوتر میرویم نامفهوم تر و مبهم تر میشود. زیرا اساس مبانی که ارائه میدهند ساخته ذهن و نسبی است. و مفهوم نسبی نمی تواند تعریف درستی را برای شما ایجاد کند. و از اینرو توضیح مسأله که چرا فلان و بهمان چیز شخصی را خوش می آید و خوشایند دیگری نیست و یا برعکس؛ چیزی در دست ما نیست و نمی تواند هم که باشد. و سراسر به سمت بیراهی قدم گذاشته است.
یکی از ضعف های این نظریات این است که اساساً محققین به جای آنکه مفهوم هنر را بدون در نظر گرفتن مصادیقش تعریف کنند. و سپس بر اساس مفهوم هنر به آثار وجه هنری و یا غیر هنری بدهند. سعی کرده اند تعریفی را ارائه دهند که شامل مصادیق هنری موجود باشد. خوب شما به راحتی می توانید از همین نوع رفتار متوجه شوید که چقدر تعریف هنر پاره پاره و تکه تکه میشود. مجبوری به نوعی هنر را تعریف کنی که هر آنچه که هم اکنون و در گذشته به آن لفظ هنر میدادند را در تعریف خود قرار دهی و برای همین هر کاری که کنید بازهم بخشی از مصادیق خارج از تعریف آنها قرار گرفته است.
اما برای اینکه بتوانیم هنر را به طور دقیق بشناسیم باید ابتدا آنرا وسیله ای برای کسب لذت نبینیم و علت نادرستی همه این تعاریف بدین سبب است که در تمامی آنها درست نظر تعاریف متافیزیکی؛ هدف هنر در لذت ناشی از آن جستجو شده است نه در سرمنزل مقصودی که هنر در حیات انسان و بشریت دارد.
بگفته تولستوی هنر بیان احساسات است. زبان برای بیان افکار و اندیشه ها استفاده می شود و هنر برای انتقال احساسات. پس هنر ابزاری است که احساسات را انتقال می دهد. فعالیت هنر، بر بنیاد این استعداد آدمی قرار دارد که انسان، با گرفتن شرح احساسات انسان دیگر از راه شنیدن و یا دیدن، میتواند همان احساسی را که به شخص بیان کننده و شرح دهنده تجربه کرده بود، وی نیز همان احساس را تجربه نماید. بر این خاصیت انسانها، یعنی پذیرفتن سرایت احساسات انسانهای دیگر است که فعالیت هنر بنیان دارد.هنر آنگاه آغاز میگردد که انسانی با قصد انتقال احساسی که خود آنرا تجربه کرده است، آن احساس را در خویشتن برانگیزد و بیاری علائم معروف و شناخته شدة ظاهری، بیانش کند.جان کلام تولستوی این است که هنر وسیله ای ارتباطی بین آحاد انسانهاست . وسیله ای که می تواند احساسات انسان را به دیگری انتقال دهد و آن دیگری نیز این احساسات را درک و تجربه کند.
هرچند که تعریف تولستوی به صواب بسیار نزدیک تر و معقولانه تر بنظر میرسد. ولی به نظرم می توان این تعریف را دقیق تر بیان کرد هنر بیان ظریفانه درک ما از پدیده هاست خواه عینی باشد و یا ذهنی ( بیان ظریفانه یعنی خارج از عرف باشد) کسی برای بیان عادی مفاهیم و درک خودش از شعر استفاده نمی کند (بلکه از گفتار محاورانه استفاده می کند) . شعر نوعی از بیان است که ظریفانه و خارج از عرف است و بدین وسیله می توانیم بیان ظریفانه ای نسبت به پدیده ها داشته باشیم و احساسات خود را به شکل دقیق تر و کامل تر بروز دهیم.
بنابراین هنر وسیله ای است برای ارتباط انسان ها. همانند زبان که وسیله است برای بیان مفاهیم و ارتباط بین آحاد جامعه. اما وسیله ارتباط دو اصل اساسی را در خود جای میدهد. یک اینکه چگونه هنری فراگیر است و دوم اینکه چگونه هنری خوب است؟. ما تا اینجا تعریف خود هنر را فهمیدیم؛ ولی رکن اساسی ارتباط عام هنر در چیست؟. آیا هر بیانی و به هر روشی و با هر مضامینی می تواند ارتباط جمع گسترده ای از انسانها را به خود ربط دهد؟آیا هر گونه بیان ظریفانه درک پدیده ها خوب است؟
اینجا یک نکته ظریف وجود دارد و آن اینست که در تعریف هنر نمی توان از مفهوم خوب و یا بد بودن و یا حتی مفهوم عام بودن و خاص بودن استفاده کرد، بلکه این صفات فصل الفصل هنر هستند. هنر زمانی خوب است که در جهت بیان عالیترین ادراک انسانی قرار گیرد. به اتفاق جمع کثیری از بزرگان عالی ترین مرتبه رسیدن به حقیقت و اصل انسانی و یا به تعبیر ادیان الهی رسیدن به وصال معشوق حقیقی یا همان خداست. یعنی سیر الی الهی داشتن. اگر در مسیر سیر الی الهی و بیان ادراک و احساسات در این سیر قرار گیرد این هنر، هنری بسیار متعالی و خوبیست و هر چه که از این مسیر خارج شود آن هنر ضعیف ، بی مایه و بد است. بنابراین وجه تمایز بین هنر خوب و بد شکل و فرم آن نیست بلکه محتوایست که ارائه میدهد. هرچه این محتوا عمیق تر و اساسی تر باشد هنری خوب و هرچه که سطحی تر باشد، بی مایه و پست است. اما اصل دیگر هنر به جهت وسیله ارتباطی بودن آن. ارتباط با طیف وسیعی از انسانهاست. هرچه که این هنر بتواند با جمع کثیری از انسانها ارتباط برقرار کند نشان دهنده هنر خوب و هرچه که نتواند این اصل را محقق کند، هنر بد و یا حتی می توان گفت هنر مسخ شده ای است.
یکی از مشکلات اساسی که در هنر امروزی خصوصاً از نیمه های قرن بیستم به این سمت در تمام ابواب هنر جاری و ساری است عدم ارتباط هنر با توده جامعه می باشد. هرچه به دوران جدید نزدیک تر می شویم هنر نامفهوم تر گنگ تر و اساساً نمی تواند ارتباط احساسی که اصل هنر است را ایجاد کند. باید این را در نظر داشت که برای همه گیر بودن و عام بودن وجه ارتباط هنر باید به اصلی از وجود انسان متصل باشد تا همه ی آحاد جامعه آنرا درک کنند بنابراین به تعریف فوق بخشی را اضافه میکنم تا بهتر و دقیق تر بفهمیم و قضاوت کنیم . هنر بیان ظریفانه درک پدیده هاست خواه عینی باشد یا ذهنی و هرچه به سمت فطرت انسان سوق یابد این بیان همه گیر تر و مفید تر خواهد بود و هرچه که از این اصل فاصله گیرد، محدودتر و فاسدتر خواهد بود. اگر بیان احساسات ما فطرت انسانی را در نظر گیرد قطعاً جمع کثیری از انسانها با آن ارتباط برقرار کرده و از آن بهره میگیرند و اگر این بیان فاصله معنا داری با فطرت انسانی داشته باشد. نامفهوم تر و فاسدتر خواهد شد. اما برای حل این مشکل هنرمندان یا شبه هنرمندان اصلی را جا انداخته اند که هنر را اگر توده نمی فهمد مشکل از عدم شعور و فهم آنهاست و باید سطح درک و فهم خود را وسیع کنند تا بتوانند هنر مرا درک کنند. شاید گستاخانه تر از این جمله را نمی توان در جایی و نزد حرفه ای دیگری پیدا کرد.

به گفته تولستوی نتیجه این رویه سه اتفاق بزرگ را در پی داشت :

نخستین نتیجه، هنر از مضامین اختصاصی و بی حد متنوع و عمیق دینی خویش محروم شد. نتیجه دوم این بود که هنر که به هیچکس جز دسته کوچکی از مردمان توجه نداشت، زیبایی شکل را از دست داد و مصنوعی و پیچیده و مبهم شد. نتیجه سوم یا نتیجه بزرگ آن بود که هنر خلوص و بی ریایی خود را از دست داد و فرضی و استدلالی شد.

لئو تولستوی (کتاب هنر چیست)

منتقد فرانسوی دومیک کاملاً درست میگوید که :

خصوصیت اصلی آثار نویسندگان نو بیزاری از زندگی ، حقیر شمردن عصر کنونی ، تاسف بر زمانی که آنرا از خلال پندار واهی هنری دیده اند، علاقه به اظهار عقیده ای خلاف عقاید عمومی ، احتیاج به عجیب و غریب نشان دادن خود ، تمایل به سادگی ، همچون تمایل نکته سنجان و باریک بینان مسائل ادبی ، پرستش کودکانة آنچه اعجاب آور است ، شیفتگی به تخیل ، که به صورت مرض بخود گرفته ، اختلال اعصاب و مخصوصاً دعوت به شهوت رانی .

رنه دومیک ( کتاب جوانان )

و به گفته تولستوی لذت جنسی که پست ترین احساسات است و نه تنها در دسترس انسان قرار دارد بلکه همه حیوانات نیز بدان دستری دارند و موضوع اساسی تمام آثار هنری عصر نو را تشکیل میدهد. و دومیک می گوید اشتباه بزرگ دیگری که در آثار هنری عصر جدید به وجود آمده مبهم بودن آن است به گفته ایشان وقت آن فرا رسیده است که به تئوری کذائی ابهام که در واقع مکتب جدید آنرا پایة اصل لایتغیر ارتقاء داده است پایان دهیم.
بنابراین نتیجه ای که می توان گرفت این است که باید آثار هنری را ارائه داد تا همه گیر و فراگیر باشد و از ساخت آثاری که بسیار ثقیل و بی مفهوم و پر از استعاره هایی است که حتی خود منتقدین حرفه ای نیز با هزار ساعت فکر سر از راز آن اثر بر نمیدارند فاصله بگیریم به عقیده این حقیر و بزرگانی همچون تولستوی اساساً این آثار هنر نیستند و یا دست کم هنر خوبی نیستند وقتی صراحی و فصاحیت جای خود را به ابهام و رمز دهد آن اثر، اثر خوبی نخواهد بود. در سمت دیگر باید آثار هنری در مسیر تعالی بشری و سیر به سمت حقیقت رهسپار شود و اگر خارج از آن قرار گیرد هنری بی فایده و عقیم خواهد بود.

فیلم داستان یک روح
فیلم داستان یک روح سال 2017

حال اگر به ساخته های مارول نگاهی دقیقتر بیاندازیم و مثلاً آثاری مانند Mother  و یا A Ghost Story را مشاهده کنیم می بینیم که هرکدام بخشی را در نظر نگرفته اند و از این جهت هنر خوب و در نتیجه سینمای خوبی نسیتند. البته در خصوص دنیای مارول به فیلم هایی همچون ددپول و غالب مجموعه X-men چنین خرده ای وارد هست وگرنه دنیای مارول که به سمت Avengers کشیده شده است و با فیلمی همچون Iron Man شروع شد از این برداشت بدور است حداقل می توان گفت سینمایی متوسطی است نه سینمایی بد. زیرا قطعاً دنیای مارول در سه فاز اصلی خود به هیچ وجه به دنبال نابود کردن خصلت های اخلاقی و انسانی نیست. شما به هیچ وجه در این آثار ضعف اخلاقی و انسانی را مشاهده نمی کنید. بلکه به شکل صریح و با بیان ظریفانه در خصوص انسانیت و اخلاق مداری حرکت کرده است. این ایراد از آنجهت است که عده ای دوست دارند سینما به شکلی نامفهوم، پر از استعاره و درگیری های روانی باشد و در غیر اینصورت آنرا هنر و یا سینما نمیدانند. اصل اساسی هنر صراحت ، سادگی و فصاحت بیان آن است و اگر این اصل در مقام ابهام شهید شود به نظرم این سینما مسخ شده و هنر نیست. هرچه که عده ای بشدت آنرا دوست دارند و میخواهند بگویند سینمای اصلی این است. وقتی شما داستان یک روح را نگاه میکنید و از شدت نامفهومی و ملال آوری گیج میشوید. عده ای که خود را تافته ای جدا بافته می دانند فکر میکنند ما از هنر و سینما چیزی نمی فهمیم و همان تعبیری را بیان می کنند که سابقاً ذکر کردیم اگر شما آثار ما را نمی فهمید دلیل بر بی شعوری و نفهمی شماست!!
تا برسد به شخصیت هایی همچون اسکورسیزی عزیز که حتی به گفته خود ایشان سینمای مارول را ندیده و ندانسته آن را نقد می کند و به آن برچسب بدرد نخوری و سینما نبودن را میزند و یا حتی کاپولای بزرگ آنرا نفرت انگیز میداند. بنده نیز درباره ددپول چنین عقیده ای را دارم که هنر خوبی نیست و به فساد و تباهی کشیده شده است ولیکن بسط چنین فیلم هایی به کل دنیای مارول کاری بسیار ناپسند و اشتباهی است. من تمام تلاشم را کردم که کامل مسئله را برای شما بازگو کنم و از همه زوایا به مسئله بپردازیم تا بهتر و دقیق تر بتوانیم قضاوت کنیم و آثار هنری را نقد کنیم . بازهم تاکید میکنم امیدوارم که روزی برسد که مسئله هرچه نامفهوم تر، خسته کننده تر و بی مایه تر بودن یک اثر به عنوان اثری هنری و فوق العاده حساب نشود و نگوییم آن اثر سینمای اصلی است و دیگران ادای سینما و هنر را در می آورند. حداقل ساخته های ساده و بی ریا که مفهومی را هم دنبال نمی کنند می توانند ارتباط هرچند سطحی را با مخاطب برقرار کرده و رسالت ابتدایی سینما که وسیله سرگرم کنندگی بوده است را انجام دهند. همین را هم این آثار از آن بی بهره هستند و نمی توانند برای مقداری هم که شده مخاطب را با خود همراه کنند. برای مثال در خصوص بیان مفاهیم و سادگی فیلم 12 مرد عصبانی را به شما پیشنهاد می کنم. فیلم فقط دو تا لوکیشن دارند ولی شما نزدیک به یک ساعت و نیم با فیلم به شدت ارتباط برقرار کرده و مسئله مهم قضاوت و چالش های آنرا از فیلم می آموزید. این شاهکار سینماست. نه امثال داستان روح و یا روما.

فیلم متری شیش و نیم
فیلم متری شیش و نیم

اثر سینمایی هنر خوب است که در کنار بیان مفاهیم عمیق و انسانی بتواند ارتباط را نیز برقرار کند. نه ارتباط را در مسلخ بیان دیدگاه و نظریات عجیب خود ذبح کند. چه فیلمی ساده و بی مایه باشد و چه فیلمی پرمایه ولی بدون ارتباط با مخاطب باشد هر دو هنری ضعیف و بد هستند و فرقی بین این دو نیست. زیرا رسالت هنر را ایفا نکرده اند. هرچند که بخشی از منتقدین که حتی خود اسکورسیزی غالب منتقدین من جمله وب سایت روتن را قبول ندارد از شدت تعریف و تمجید از نوع فیلم ها جامه بدر کنند و خودکشی کنند. باید شخص و نگرشی برای ما تابو نشود که اگر حرفی و یا اندیشه ای را مطرح کرد بگوییم دیگر مثل و مانند آن نیست و قطعاً درست است. می تواند آن اندیشه اشتباه و ناصواب باشد. باید به خود و سطح فهم و شعور خود اطمینان داشته باشیم و از ساخت فیلم های این چنینی استقبال نکنیم و آنها را سینمای خوب ندانیم . همانطور که در ایران ما به شکل افراطی با این دو مقوله مواجه هستیم از طرفی آثاری ساخته می شود در تم کمدی که به جز نابودی انسانیت و اخلاق هدفی دیگری در آن متصور نیستیم و در طرف دیگر فیلم هایی را می بینیم با تم نکبت که هدفی جز افسردگی ، پوچی ، ناامیدی و یاس را دنبال نمی کنند و بسیار گیج ، مبهم و سردرگم هستند و به هیچ وجه توان ارتباط با مخاطب عام را ندارند و به عنوان سینمایی اصلی  و بهترین آثار هنری به حساب می آیند. در همین بین آثاری را مانند متری شیش و نیم ساخته می شود که در کنار محتوایی خوب می توانند با صراحت و بدور از اغراق مفاهیم مدنظر فیلمساز را بیان کنند. فیلم متری شیش و نیم همچنین می تواند با مخاطب ارتباط برقرار کند و این دو اصل در این فیلم به خوبی رعایت شده است. این است سینما و این است هنر، هرچند می توانیم به عمق مفاهیم آن بیافزاییم در کنار رعایت اصل ارتباط احساسی که رسالت هنر است. کافیست به آثار هنری گذشتگان همچون آثار نظامی ، سعدی ، حافظ و مولانا اشاره کنم که در عین بلندی مفاهیم و معنای عمیق از چه ارتباط عمیق با توده مردم و مخاطب برخوردار هستند و برای همین است آنها را شاهکار ادبیات و هنر می دانیم .

بیشتر بخوانید

هنوز نظری ثبت نشده،نظر خود را ثبت کنید!


افزودن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site is protected by reCAPTCHA and the Google Privacy Policy and Terms of Service apply.